الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

30ماه گذشت....

  الینا به زندگی آمد تا در هر بهار گنجشک ها را ببیند تابستان ها در کوچه لی لی بازی کند پاییز های زیبا را پشت سر گذارد   و زمستان ها برف بازی کند خدا خواست که الینا با قلب کوچکش کنار ما ، بیاید تا این قلب زیبا ، سال های سال بتپد تا این قلب عاشق شود و زندگی کند خدا را برای هدیه زیبایش که تقدیم خانواده  ما نمود ، سپاس   الینا با قلب زیبایش در کنار ماست دلمان گرم خدای عاشق خوبی ست دلمان ، گرم خدای الینا ست سپاس خدای الینا را.....   هدایایی که من و بابایی به مناسبت 2/5سالگی فرشته کوچولومون خریدیم:   اینو بدون تا ابد عشق ابدی من و بابایی هستی ا...
11 بهمن 1391

منو نگاه کن....

آقای گرامی از دوستان قدیمی باباجون در دوران دانشسرا ، دیشب مهمونشون بودن و این هدیه رو واسه شما خریدن شما هم مدام صداشون میزدی : دوست باباجون! دوست باباجون خیلی ممنونم .من دوست دارم و ایشون از بس ذوق کرده بود که به باباجون گفته بود به محض اینکه برگردم مشهد به دخترم میگه سریع یه نوه بیاره واسم چقدر نوه شیرینه عروسکه چشاش بسته بود و شما بزور میخواستی چشاشو باز کنی واسه همین مژه شو کندی و بعدشم پرتابش کردی و گفتی مامان چرا به من نگاه نمیکنه؟ دیروز عصر رفتیم نمایشگاه خانه مدرن،قیمتها نسبت به بازار مناسب بود اما خرید نکردیم بعدش رفتیم خونه عمه جون من و طبق معمول اونجا هم کلی زبون زدی و خودتو شیرین کردی...
9 بهمن 1391

وقتی الینا کوچولو بود...

میگم:الینا وقتی کوچولو بود کجا بود؟ میگی: داخل شچم(شکم) مامانش (قربون اون داخل گفتنت بشم من ) میگم: وقتی اومد بیرون چی گفت؟ میگی: اینگه...اینگه...اینگه... میگم: بعد مامان بهش چی گفت؟ میگی: سلام گلم...به دنیا خوش اومدی...   کلی آبمیوه خوردی اومدی پیشم لباستو میدی بالا میگی: مامان ببین شچمم بزرگ شده میخواد نی نی بیاد بیرون یه خانوم چاق دیدی با هیجان و صدای بلند میگی : مامانی ببین تو شچمش نی نی داره خانوم: مامان: الینا: منو بردی تو اتاقت که با هم بازی کنیم. دست به چونه ایستادی میگی: من چی میخوام؟ من چی دوست دارم باهاش بازی کنم؟ و میون خیل عظیم اسب...
8 بهمن 1391

دیار پدری...

جمعه رفتیم خونه مادرجون(مامان بابا) به صرف قییش (یکی از غذاهای محلی خراسان شمالی که من و بابایی بسیار به آن علاقمند میباشیم ) شما هم خیلی با لذت میخوردی و به به چهچه میکردی کلی واسه مادرجون زبون ریختی و خودتو شیرین کردی بهش گفتی: مادرجون مریض شدی؟داروهاتو بخور ،زود خوب شی گفت : داروهامو خوردم گفتی: پس چرا خوب نشدی هنووووووووز؟ (انشاله خدا مادرجون و همه بیمارهارو شفا بده...آمین) سر سفره رفتی آشپزخونه از مادرجون قاشق کوچولو گرفتی اومدی با هیجان به من میگی: مادرجون چقدر مهربونه...به من قاشق کوچولو داد!!!! از دیدن محیا ، رضا و مرتضی و زهرا(دختر دختر عموی بابا) کلی ذوق کرده بودی و باهاشون بازی کردی ...
7 بهمن 1391

الینا و نماز...

با صدای آهسته و نجواکنان سوره حمد رو میخونی عزیزم فدات شم که اینقدر خالصانه دست به آسمون بلند کردی و دعا میخونی اینجا از زیر چادرت میگفتی: مامان مثلا نی نی شو ، بیا پشت من بشین نزار نماز بخونم آهنگ پایانی کارتون عصر یخی رو شنیدی و وسط مناجاتت داری اونو تماشا میکنی بهت گفتم مامان اگه نمازت تموم شده جانماز و جمعش کنم سریع دستاتو بردی بالا و گفتی نه هنوز تموم نشده ماشاله قد کشیدی و چادر نمازت کوتاه شده  عزیزم به مادرجون میگم یکی واست بدوزه   مومن بودن فرزندم همیشه یکی از آرزوهام بوده چون انسانهایی که به وجود خدا اعتقاد راسخ دارند بسیار با آ...
5 بهمن 1391

اتمام امتحانات مامان و بابا

 دیروز به محض اتمام امتحانات و درواقع اتمام استرسها و خفقان های من و بابایی !روز آغاز گشت و گذار و تفریح بووووووود از ساعت2/5که از سرکار برگشتم خونه تا ساعت 5بی وقفه و بدون حتی لحظه ای توقف با هم کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم ،بادبادک درست کردیم و تو خونه کلی دنبال هم دویدیم و فضای خونه پر بود از صدای قهقهه مادر و دختری که عاشقانه همو دوست دارن و از بودن باهم لذت میبرن بعد سریع آماده شدیم و با مادرجون و زن دایی جون و نادیا جون و جوجه هاش رفتیم دیدن نی نی کوچولوی ندای عزیزم و شما کلی از دیدنش خوشحال شده بودی و بهش محبت میکردی و نازش میدادی عزیز دل من ریحانه جون و شهراد هم اونجا بودن و حسابی جمع نوه های ح...
5 بهمن 1391

هی روزگار....

هوا سرد بود شعله بخاری رو زیاد کرده بودم چسبیده بودم به بخاری ، با عشق اومدی سمت من تا بغلم کنی و ببوسی منو ،بهت گفتم مواظب باش میخوری به بخاری میسوزی ،گفتی: خدا نکنه!!! قند تو گلوت گیر کرد  شدیدا سرفه میکردی منم که ترسووووووووو کلی ترسیدم  داد زدم بابا بیا دخترم داره از دست میره یه کم که بهتر شدی اومدی بغلم میگی: عزیزم دلم نگران نباش ، ببین خوب شدم الهی من قربون این مهربونی و لفظ قلم صحبت کردنت بشم مامان جونم. ولی حقیقتا اصلا دل ندارما باید حسابی تمرین کنم و این دل نازکی و ترسهای بیخود رو از خودم دوووووور کنم جالبه از اون روز به بعد الکی سرفه میکنی تا بهت نیگا میکنم میگی نه... نه... نگران نبا...
3 بهمن 1391

آخر هفته و عید قربان...

روز چهارشنبه ساعت2بعدازظهر من و بابا دوباره رهسپار دانشگاه شدیم بعد از کلاس رفتیم  منزل عمو جون و شب اونجا بودیم روز پنجشنبه هم از 8 صبح کلاس داریم تا7شب ، پنجشنبه دوره خونوادگی دایی ها نوبت بابا اینا بود و ما کمی زودتر از کلاس دراومدیم تا به شام برسیم شایان- ماهان و الینا در ابتدای مهمونی که البته اولش حسابی با هم کل کل میکردین و سر اسباب بازیها با هم به تفاهم نمی رسیدین وقتی بهت گفتم عزیزم با ماهان دوست شو و باهم بازی کنین تو جواب با عصبانیت گفتی: نه نمیخوام باهاش آشنا شم!!!! میخوام باهاش دعوا کنم اما بالاخره با هم کنار اومدین و یه کمی بازی  و شیطنت کردین روز عید قربان هم از...
6 آبان 1391

آقای پدر شاعر می شود!

  گل ناز من ، از وقتی که دنیا اومدی تا 4 ماهگیت بدلیل کولیک(درد شکمی ناشی از حساسیت به لاکتوز شیر مادر) خیلی درد کشیدی و کلی گریه کردی و از اون جاییکه بابا ارادت و علاقه بسیار خاصی به گل دخترش داشت تو این آشفته بازار گریه و دکتر و دارو و... یه شعر از خودش واست سرود که هر وقت تو گوشت زمزمه میکرد آروم میشدی . در ادامه اینکه شعرش شهرت فامیلی پیدا کرده و همه بچه ها (محیا-رضا و مرتضی)اونو حفظ شدن و هر وقت جمع میشیم بصورت گروه آواز اونو واست اجرا میکنن مرغه میگه قد قد قد قدا  / الینا جونم بریم کجا؟ گنجیشکه میگه جیک و جیک وجیک  / ما با هم میریم خیلی شیک و پیک ماره میگه فیس و فیس و فیس /...
10 مهر 1391